از دیدگاه مدرنیستها، عرفان اسلامی در طول تاریخ در بعد روابط و مناسبات حاکم میان سالک و شیخ و مرید و مراد، نوعی «اراده معطوف به قدرت» و به تبع آن «استبداد سیاسی» را در جامعه ایران پروش داده است؛ برای مثال وقتی حافظ یا مولانا از اطاعت محض و ناگزیر مرید در اشعار خود سخن می گویند، نوعی نگرش نهادینه شده منفی در عرفان ایرانی را تبلیغ می کنند که برآیند این نگرش، یقینا در سطح جامعه نیز جاری و ساری می گردد. بی شک عرفان در نگاه مدرنیستها، هژمونی و چیرگی نظام مریدی و مرادی را در جامعه بنده پرور و فئودالی تثبیت کرد. این هژمونی موجب قاعده مندی نظام راعی و رعیت، و سرور و بنده در ادامه، تقدیس این روابط فسادانگیزی اجتماعی شده است. اگر پیش انگاشت بالا را بپذیریم، از نگاه اومانیستهای تجددگرا، عرفان اسلامی در خدمت هژمونی سلطه نظامهای فئودالی و سرمایه داری بوده است و در ساختار نظام سیاسی و اجتماعی ایران، آثار مخرب و تباه کننده ای بر جای نهاده است. نگارنده در این مقاله برآن است فرضیه ای «ضد اومانیستی بودن عرفان اسلامی» را نقد و بررسی کند و ابعاد تجددگرایانه و اومانیستی عرفان اسلامی را طرح و تبیین نماید.