در این مقاله به روش توصیفی - تحلیلی محتوا و مضمون یکی از داستان های کوتاه آنتون چخوف با نام «آشپزباجی زن می گیرد» را مورد بررسی قرار می دهیم. داستان از زاویۀ دید کودکی هفت ساله پرداخته می شود. او از ورای دنیای معصوم کودکانه اش کجی های دنیای بزرگسالان را می-بیند و با پرسش ها خود، سنت های فرهنگی ناکارآمد را به چالش می کشاند. چخوف در این داستان به زیبایی و با چیره دستی از زبان یک کودک سخن می گوید و دنیای کودکان و بزرگسالان را در مقابل یکدیگر قرار می دهد. او به ما نشان می دهد که چشمان کودک حقیقت را می بیند و ظلم را درک می کند، حال آنکه بزرگسال به واسطۀ چارچوب های سختی که سنت ها و آیین های اجدادی بر گُرده اش نهاده، در برابر حقیقت کور و در برابر ظلم خاموش است. چخوف در این داستان سنت های دست و پاگیر عروسی را مورد نقد قرار می دهد و وجود بردگی در دل بردگی دیگر را به تصویر می کشد. پلاگی یا بردۀ خانوادۀ گریشا است و بعد از ازدواج بردۀ شوهرِ درشکه چی اش می شود و بیش از هر دوی این ها، بردۀ سنت های حاکم بر جامعه است. هدف از این نوشتار در وهلۀ نخست، معرفی این اثر درخشان و کمتر دیده شدۀ چخوف است و در وهلۀ دیگر، رمزگشایی از نمادها و مضامین نهفته در ورای زبان ساده و موجز چخوف، به حد بضاعت است.