در این مقاله داستان «خدا حقیقت را می بیند، اما بی درنگ آشکارش نمی کند» اثر لف تالستوی را مورد تحلیل قرار می دهیم. بی شک این اثر جایگاه ویژه ای در فرهنگ روسی دارد و علاوه بر ادبیات، بر دیگر عرصه های هنر مانند موسیقی، نقاشی و فیلم سازی نیز تاثیرگذار بود. تالستوی که همواره طبعی خروشان و پرسش گر داشت، در سال های پایانی دهۀ هفتاد دچار بحران درونی می شود، بحرانی که در پِی آن، معنویت و مذهب بنیان جهان بینی اش می شوند. این تحول نه تنها بر سبک زندگی نویسنده تأثیر می گذارد، بلکه ژانر آثارش را نیز به کلی دگرگون می کند. او بر آن می شود تا پیام های خود را با زبانی ساده و آشنا برای عوام در زر ورق قصه بپیچاند و آثاری آموزنده برای تودۀ مردم خلق کند. تالستوی در این داستان از ایمان، تسلیم و رضا، خشونت پرهیزی، بخشش و ایثار و عشق مسیحی سخن می گوید.