همواره در طول تاریخ سعی می نماید به منظور ایجاد سرپناهی امن برای سکونت، آنرا با محیط پیرامون خود هماهنگ سازد تا بتواند شرایط مناسبی برای ادامه حیات خویش ایجاد کند.انسان مدرن ظاهرا" سکونتگاهش را نمادی از خود می داند ،اما تماسش را با این ارتباط کهن از دست داده است،ارتباط میان سکونتگاه،خود و جهان. تا آنجا که به یاد داریم،درفضاهایی گسسته ازهم زیسته ایم.در فضاهایی که ممکن نبود شکل و محتوا در پیوندی هماهنگ ، پیکری یگانه بسازند.به گونه ای که همیشه احساس می کردیم در برهوت زندگی می کنیم. تنها چشم انداز جادویی کوهها و کشش صمیمانه ی روابط انسانی بود که ما را خواه- ناخواه درواقعیتی ملموس نگاه می داشت. فضاها مفهوم سنتی خود را از دست داده اند و به عناصری وسیع، بدون شکل و فارغ از هرگونه نقش مؤثر در حیات شهری تبدیل شده اند. دیگر از بناهای پیوسته ای که جزئی از بافت خیابان ها و میادین بودند و به تعریف فضاهای زنده می پرداختند ، خبری نیست . آنها به اجسامی جدا از هم تبدیل شده اند که تنها به وجود خود می اندیشند، نه به شهر و نه به کلیت بخشیدن به شهر. در فرهنگ ما ،کودکان احساس ژرف تر و صمیمانه تری از یگانگی با محیط دارند. یگانگی و وحدتی که کودکان کاملا آن را درک می کنند.برخی از اوقات افراد پس از دیدن یک بنا می گویند: با اینکه معنا و منظور آن را نفهمیدم ولی تجربه ی خوشایندی از حضور در آن فضا را دارم .کیفیتی بی نام ، زنده و جاودان که به حس مکان تعبیر می شود.در این مقاله با روش همبستگی و تحلیل کیفی به معیارهای رسیدن به حس مکان در باغ-آرامگاه حافظیه به عنوان نمونه موردی خواهیم پرداخت و مفاهیم گمشدگی و رهایی از آن را مورد بررسی قرار خواهیم داد.